سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مهدی و الهام - کلبه هاچ زنبور عسل


ساعت 10:37 صبح سه شنبه 85/6/28

بچه ها این عکس من و مادرم هست وقتی 5 سالم بود.هر کس دید بگه:


¤ نویسنده: مهدی و الهام

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:29 عصر یکشنبه 85/6/26

سلااام............

خوب بزار از این جا شروع کنم .من روز دوشنبه اول هفته یک تصمیم گرفتم.دیدم اصلا  برای چی من مامان ندارم.در مدرسمون که شبیه برگ هست رو باز کردم و اومدم بیرون.تصمیم گرفتم تنها برم خونه،به خاطر همین به جرج گفتم خودم تنها می رم خونه.توی فکر بودم که یه هو دیدم به خونمون که عکسش بالاست رسیدم.در و باز کردم هر چی ماری خدمتکار خونه درختیمونو صدا زدم نبود که نبود.به خاطر همین مجبور شدم برم سراغ عسل ساز آشپز خونه.وقتی که عسل به جوش اومد،ریختم توی لیوان و به سمت اتاقم رفتم.روی تختم که برگ بود نشستم و یکم از عسلم روخوردم.خیلی خسته بودم گرفتم خوابیدم.دیدم چرا دارم تکون می خورم.یهو از خواب پریدم دیدم ماری بیدارم کرد و گفت:هاچ ببخشید که من نبودم رفته بودم یکم شکلات عسلی و یکم خرت و پرت بخرم واسه خونه.با خودم گفتم آخه مگه مرض داره من رو از خواب بیدار این همه وقت از ناهار گذشته یکم دیگه هم روش .ماری گفت:مثل اینکه عسلت سرد شده بهتره بزارمش توی آشپز خونه.من بهش گفتم :ماری آخه مامان من کو ؟مگه نگفته بودی یک سفر اروپا رفته آخه پس چرا نمیاد؟ماری هم میگه:آخه بچه جون من که بهت گفتم بهش ایمیل بزن. اون این ایمیل روداده که هر وقت خواستی بهش ایمیل بزنی دیگه.ماری من هر چی ایمیل هم که می زنم جواب نمی ده،الان پنج ساله.!!ماری می گه:خوب حتما یادش رفته که این ایمیلش هست و حتما سرش شلوغه.منم گفتم من که دیگه بچه نیستم 15 سالمه دیگه.من تصمیم گرفتم مامانم رو پیدا کنم.ماری گفت بشین سر جات بچه،وگرنه زنگ می زنم پلیس که ببرنت دارالتردید؛می دونی اونجا کجاست بهتره ندونی.حالا هم بیا ناهار بخور.اعصابم از دستش خورد شده بود.وقتی رفت بیرون یک تصمیمی به ذهنم رسید،یک تصمیم شیطانی ................
اول منصرف شدم ولی بعد تصمیم خودم  رو گرفتم..........

بچه ها الان می خوام برم ناها بخورم بعد از ناهار می آم بقیه اش هم بگم فعلا خداحافظ


¤ نویسنده: مهدی و الهام

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
3

:: کل بازدیدها ::
3005

:: درباره من ::

مهدی و الهام - کلبه هاچ زنبور عسل

مهدی و الهام
سلامی به گرمی آفتاب خدمت دوستان هاچ زنبور عسل.حتما می دونید که من مامانم رو گم کردم و نمی دونم کجاس.حالا هم تصمیم گرفتم.با چند تا از بر و بچه های مدرسه برم دنبال مامانم.حالا هم هر اتفاقی که برام بیافته توی این وبلاگم می نویسم.شما هم راهنمایی ام کنید.ممنون میشم.شاد شاد باشید.

:: لینک به وبلاگ ::

مهدی و الهام - کلبه هاچ زنبور عسل

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::

 

:: موسیقی ::